حساب بی حساب

ندا خاکساریان
neda_khaksarian@yahoo.com

عقربه هاي ساعت انگار دنبال هم گذاشته بودند. اما مرد خيلي خونسرد پشت ميز صبحانه نشسته بود و با قاشق چايخوري روي ديواره فنجون رينگ گرفته بود اصلا انگار متوجه گذشت زمان نبود! پدرش يه پسگردني بهش زد که تا کمر تو سفره دولا شد مادر زد تو صورت خودش که واي خدا مرگم بده بچه ام چايي مي پره تو گلوش.
به درک به جهنم بذار خفه بشه من شب تا صبح جون مي کنم که اين توله سگ براي خودش کسي بشه اونوقت اين کارنامه هست که مي ذاره جلو من نگاه کن همش هفده و شانزده و هيجده و...... يدونه هم بيست توش پيدا نمي شه

بعض گلوشو گرفته بود دلش براي پسگردنيهاي پدرش تنگ شده بود طفلک همه فکر و ذکرش بچه ها بودند يا نگران اون بود که 20 نگرفته يا نگران سرفه هاي خواهر کوچکترش بود که آخر هم از همون سرفه ها مرد و حسرت عروس شدنش به دل پدر مادر موند عمر هيچ کدومشون هم کفاف نداد که مهندس شدن اونو هم ببينن طفلي مادر هميشه نگران بود که بچه اش مثل شوهرش بي سواد نمونه که همه تو بازار سرش کلاه بزارن تمام سرمايشو واسه بي سواديش از دست داده بود ديگه چاي از گلوش پايين نمي رفت تازه سرد هم شده بود

با صداي زيبا به خودش اومد چي باز تو فکري چائي سرد شد عوضش کنم برات با مشت کبود رو ميز صبحانه، طفلي زيبا مثل بچه ها بعض کرده بود گفت چته مرد، جون به لبم کردي من پامو از اين مملکت نمي زارم بيرون تو برو هرجا مي خواي بري برو هيچي هم ازت نمي خوام طلاقم بده برو ، يادش اومد که چطور سرش هوار زده بود هنوز صداي خودش تو گوشش بود طلاق، طلاقت بدم، طلاقت بدم که بري زن اون مرتيکه ميوه فروشه تو باز بشي همون خواستگار پرو پا قرصت که به قول بابات هفته به هفته، بار ميوه جلو خونه تون خالي مي کرد نه کور خواندي اگه با من اومدي، اومدي اگه نيومدي اينقدر مي موني تا موهات رنگ دندونات بشه يه نگاه به ساعت کرد با اين که عقربه ها تند و تند دنبال هم مي رفتن اما انگار زمان وايساده بود يادش اومد که وقتي از فرودگاه برگشت بلاتکليف بود نميدونست کجا بايد بره با دست خالي روي رفتن به خونه رو نداشت با وجودي که تو تمام اين سالها سراغي از زيبا نگرفته بود اما خبر داشت که هنوز تو همون خونه هست

خيلي ها بهش گفته بودن که مي تونه طلاق غيابي بگيره اما هيچ وقت اقدام نکرده بود سر کار مي رفت خرج خودشو در مي آورد بعد از اون همه توهينها بعد از اين همه سال بي خبري حالا با چه روي مي خواست برگرده خونه دل و به دريا زد خوب هر چي باشه اونجا خونه خودش هست سندش به نام اون بود رفت طرف در ورودي کليد را تو قفل چرخوند با تعجب ديد که در باز شد فکر مي کرد که بايد لااقل قفل در و عوض کرده باشه اما نه زيبا انگار منتظرش بود لباس قشنگي تنش بود اون هيچ وقت دلش نمي خواست نا مرتب به نظر بياد با خودش فکر کرد که چه اسم برازنده اي براي اين دختر انتخاب کردند بعد از اين همه سال هنوز هم به چشم مرد زيبا بود و حتي يک کلام هم لب به اعتراض باز نکرد

از آزمايشگاه برگشته بود تنها و شکسته نشسته بود تو اتاقي که ديگه زيبا پاشو اونجا نمي ذاشت از وقتي که از اروپا اومده بود زيبا پاشو تو يک کفش کرده بود و بچه مي خواست فکر مي کرد که اينجوري مي تونه مردشو به زندگي پابند کنه خودش هم بي ميل نبود سنش داشت مي رفت بالا ديگه داشت دير مي شد اما روزگار بازيهاي غريبي داره از اروپا که برگشته بود همچين دست خالي هم که فکر مي کرد نبود سوغاتي تو خونش با خودش آورده بود که سند خيانتش به زيبا بود خودش مستوجب عذاب مي دونست اما زيبا چي؟

اون چه گناهي کرده بود زيبا مثل هميشه صبور و آرام تو خودش فرو ريخت هيچ اعتراضي نکرد فقط از آزمايشگاه که اومدن بيرون بي هيچ حرفي راهش و کشيد و رفت. روي رو برو شدن با زيبا رو نداشت چند بار براش پيغام فرستاده بود که برگرده انگار زيبا به کسي نگفته بود که چه بلاي سرش اومده چون بزرگترها هم خيلي وساطت مي کردن که برگرده، ديگه انگار به آخر دنيا رسيده بود يه نگاهي به ساعت انداخت وقت رفتن شده اگه يک کم ديگه دير مي جنبيد کارتش قرمز مي خورد يه نگاهي به پنجره کرد اگه بجاي در، از پنجره مي رفت بيرون خيلي از مشکل ها ديگه بي اهميت مي شد ديگه زيبا مي تونست برگرده خونه خودش، ديگه مهم نبود که کارتش قرمز بخوره، ديگه خاطراتش اين جور مثل فيلم جلو چشمش نبود، بلند شد يه نگاهي به خودش تو آئينه کرد دلش نمي خواست هيچوقت نامرتب به نظر بياد يقه پيرهنش رو مرتب کرد کتش رو تنش کرد رفت طرف پنجره هنوز چند قدم تا پنجره مونده بود که صداي چرخش کليد تو قفل در رو شنيد با تعجب به طرف در رفت تو چهارچوب در کسي جز زيبا نبود خدايا بعد از اين همه سال بعد از اين همه مکافات که مرد سر اين زن آورده بود هنوز زيبا بود واقعا که اسم برازنده اي داشت

نمي دونست چي بگه زير لبي گفت سلام زيبا طوطي وار تکرار کرد سلام، نرفتي هنوز سر کار مرد گفت نه داشتم مي رفتم مي خواستم سماور رو خاموش کنم.
زيبا خيلي عادي انگار نه انگار که ماه هاست که از اين خونه رفته از کنار مرد رد شد اومد تو خونه و گفت برو ديرت مي شه من خاموشش مي کنم

مرد مثل آدم کوکي کيفش رو برداشت تا از در بره بيرون يادش رفت که چند دقيقه پيش مي خواست از پنجره بره بيرون زيبا از تو آشپزخونه گفت نهار بر مي گردي خونه يا دفتر کار نهار مي خوري؟ تو براي نهار مي موني؟ زيبا تو چشمهاي مرد خيره شد و گفت ديگه تو اين دنيا نه من جز تو کسي رو دارم نه تو جز من ، اگر هم کسي بفهمه مشکل ما چي هست که ديگه هيچي لازم هم نيست کسي بدونه چي شده من به همه گفتم که براي بچه دار شدن مشکل داريم

مرد با خودش فکر کرد که اين غرور احمقانه کي دست از سرش بر مي داره چرا هيچ کلمه مناسبي پيدا نمي کنه که به زيبا بگه کلافه بود رو به زيبا گفت تو هنوز هم زيبا هستي اين رو مي دونستي؟ قبل از اومدن تو تصميم داشتم که امروز از پنجره برم بيرون خوشحالم که تو از در اومدي و در رو نشونم دادي

زيبا لبخندي زد و گفت حالا بي حساب شديم اون روز هم که تو از فرودگاه اومدي من مي خواستم از پنجره برم بيرون اما تو رسيدي و در رو نشونم دادي يادت هست؟
خوب هست که هيچ کدوممون از پنجره نرفتيم بيرون آخه تا اون پايين خيلي راه هست ممکن بود وسط راه پشيمون بشيم اون موقعه ديگه هيشکي نمي تونست کمکمون کنه

هردوشون با صداي بلند خنديدند همسايه که داشت از تو راهرو رد مي شد برگشت با تعجب نگاهشون کرد. مرد هرچي فکر کرد يادش نيومد آخرين بار که خنديده کي بوده زيبا هم همينطور براي همين باز هم هر دو شروع کردن به خنديدن
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33082< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي